
اولین رمانم هست پس اگه اشکالی داشت به بزرگی خودتون ببخشید.... این رمان در ژانر :فانتزی و ماجراجویانه است ...
ساعت جیبی کوچک جودی مدام زنگ میخورد ، ولی جودی غرق در خواب بود اما ساعتش کار خود را کرده بود همه را بيدار کرده بود جز جودی . آخر هم با صدای عصبانی مادرش از خواب بیدار شد موهای سیاه ژولیده اش انگار از جنگ آمده بودنند . بعد از مرتب کردنشان صبحانه ای که مادرش آماده کرده بود را خورد، وسایلش از جمله ساعت جیبی را برداشت . در خانه را بست او آخرین کسی بود که خانه را ترک میکرد مادرش نیم ساعت پیش به شرکت غذایی که در آن کار میکرد رفته بود و خواهرش هم دوساعت پیش به دانشگاه مرکزی شهر رفته بود . تنها کسی که در خانه بود لوفی بود ، که پنجه هایش را به در می کشید گویی می خواست بگوید من را تنها نذار . لوفی سگ سفید گرگی بزرگی بود که دوسال پیش برای تولد دوازده سالگی اش هدیه گرفته بود و حال دیگر لوفی عضوی از خانواده کوچکشان بود . اتوبوس مدرسه تا چند دقیقه ی دیگر میرسید ، رفت جلوتر تا نزدیک خیابان شود ولی وقتی تازه به خودش آمد دید آسمان به طور عجیبی تاریک است انگار که سپیده دم باشد در حالی که ساعت یک ربع به نه بود و باید تا الان خورشید به آسمان می آمد. وقتی به اطراف نگاه کرد متوجه شد که بقیه مثل خودش متعجب شده اند .
سریع به خانه برگشت ، لوفی تا او را دید از ذوق زوزه ای سر داد و به دنبال جودی رفت که داشت با سرعت تلویزیون را روشن میکرد که ناگهان تلفن زنگ زد حدس می زد که مادرش باشد که حدسش هم درست بود . مادرش با وحشت از پشت تلفن بلند گفت :[جودی امروز از خانه بیرون نرو ] جودی با اینکه علت حرف مادرش را میدانست باز هم از علتش جویا شد مادرش با ترس گفت :[یه اتفاق خیلی بد افتاده که کسی هم دلیلش را نمیدونه اول همه فکر کردن خورشید گرفتگی است ولی نیست .جودی من میدونم این اتفاق یعنی چی!!!!]مادرش با ترس عجیب جمله ی آخر را گفته بود ولی ذهن جودی پر از سوال بود ، مادرش چی را میدانست ؟،منظور از عجیب یعنی چی و چرا مادرش با اینکه میدونسته خودش بیرون رفته ؟؟پس تردید را کنار گذاشت و پرسید: [پس چرا خودت بیرون رفتی مامان ؟؟] مادرش با تعجب گفت :[جودی مگه یادت نیست؟؟ موقعي که من رفتم آسمان اینجوری بود ؟؟]
حق با مادرش بود چطور یادش رفته بود مطمئن بود صبح که بیدار شده بود آفتاب داغ روی تختش پهن شده بود ،ترس بیشتری در وجودش پخش شد و بعد حتی بد تر هم شد چون دیگر صدای مادرش را نداشت همه ی آنتن ها رفته بودند و رفتار لوفی به طور عجیبی وحشیانه شده بود ،ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد ، جودی از زلزله متنفر بود البته حق هم داشت چون خاطره ی خوبی ازش نداشت حالا می توانست دلیل رفتار های عجیب لوفی را درک کند او میدانست که حیوانات از انسان ها زود تر زلزله را حس میکنند. سریع به سمت اتاق خوابش دوید پشت سرش را نگاه کرد تا مطمئن شود لوفی هم آمده وقتی مطمئن شد هر دو رفتند داخل کمد گوشه ی اتاق که به اندازه ی دو آدم جا داشت در کمد را بست و لوفی را محکم بغل کرد و سرش را روی پوست پشمالوی لوفی گذاشت . همجا آروم شد تنها صدایی که میشنید صدای ضربات قلب لوفی بود ، از جایش بلند شد آرام در کمد را باز کرد وحشت وجودش را گرفت و ترس مانند گیاهی سمی در وجودش بخش شد نور آفتاب به صورتش می خورد ، صدای گنجشک ها همه را در برگرفته بود لوفی با ذوق به بیرون دوید و شروع به بازی کرد و جودی با بهت به جنگل وحشی روبه رویش خیره شده بود .....
خب این داستان ادامه داره.. ولی خوشحال میشم که نظر هاتون رو بهم راجبش بگید ♡ و اینکه خوشتون اومده؟؟ و پارت های دیگه اش را بزارم ؟؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود آفرین ✨
امم ممنون خوشحالم خوشتون اومده ^_^
بیاین چنلم تو بله 🌝🗿🎀@my_roya